منبرآنلاین

آیات قرآن ، احادیت ائمه اطهار، داستان های کوتاه و آموزنده

سه داستان کوتاه

🌹ﺳﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺯﯾﺒﺎ 

چند ﺛﺎﻧﯿﻪ بیشترﻭﻗﺖ نمیگیره :

○○○○○○○○○○○○○○○○○

ﺭﻭﺯﻯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻴﺎﻥ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻳﻜﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺩﻋﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﭼﺘﺮ ﺩﺍﺷﺖ ،

ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤﺎﻥ ...

○○○○○○○○○○○○ ○○○○

ﻛﻮﺩﻙ ﻳﻚ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻛﻨﻴﺪ ﺯﻣﺎﻧﻴﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻭﺭﺍﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﭘﺮﺕ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﺍﻭ ﻣﻴﺨﻨﺪﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﺍﻭﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ...

○○○○○○○○○○○○○○○○○

ﻫﺮ ﺷﺐ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﻴﺮﻭﻳﻢ ﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻧﻰ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺮﻣﻴﺨﻴﺰﻳﻢ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﺮﺩﺍﻛﻮﻙ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺍﻣﻴﺪ ...

○○○○○○○○○○○○

ﺑﺮﺍی همتون

 " ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ " ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﮑﻨﻢ.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شروع روز

هر روزت را با این جمله شروع کن:


امروز اولین روز از بقیه زندگی من است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

این جا چه مى‏کنى؟

حبیب عجمى از عارفان نخست اسلامى است . در عرفان و تصوف، مقامى بلند دارد و در درس حسن بصرى حاضر مى‏شد . به گفته عطار نیشابورى در کتاب تذکرة الاولیاء: 

روزى حبیب عجمى، پوستین خود را در بیرون خانه در آورد و کنارى گذاشت و داخل خانه شد تا وضویى بسازد . در خانه بود که حسن بصرى به در خانه او رسید . پوستین حبیب را دید و شناخت . از بیم آن که مبادا جامه پوستین حبیب را ببرند، ایستاد و منتظر شد تا حبیب از خانه بیرون آید . 

حبیب از خانه بیرون آمد و حسن بصرى را دید که بر در سراى او ایستاده است . سلام کرد . حسن پاسخ گفت . حبیب پرسید: چرا این جا ایستاده‏اى؟ حسن گفت: این پوستین را به اعتماد چه کسى این جا گذاشته‏اى و رفته‏اى؟ حبیب گفت: (( به اعتماد خدایى که گذر تو را به این جا انداخت تا بایستى و پوستین مرا مواظبت کنى . )) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

مهمان دارى خدا

گویند: کافرى از ابراهیم (ع) طعام خواست . ابراهیم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان کنم و طعام دهم . کافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد که اى ابراهیم!ما هفتاد سال است که این کافر را روزى مى‏دهیم و اگر تو یک شب، او را غذا مى‏دادى و از دین او نمى‏پرسیدى، چه مى‏شد؟ 

ابراهیم در پى آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . کافر گفت: چه شد که از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برایم سفره گستردى؟ ابراهیم (ع) ماجرا را بازگفت . کافر گفت: (( اگر خداى تو چنین کریم و مهربان است، پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و مسلمان شوم.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

گامى به پیش

شیخ ابوسعید، یکبار به طوس رسید، مردمان از شیخ خواستند که بر منبر رود و وعظ گوید . شیخ پذیرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جایى مى‏نشستند .چون شیخ بر منبر شد، کسى قرآن خواند. جمعیت، همچنان ازدحام مى‏کردند تا آن که دیگر جایى براى نشستن نبود. شیخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. کسى برخاست و فریاد برآورد: خدایش بیامرزد هر کسى را که از جاى خود برخیزد و یک گام فراتر آید . شیخ چون این بشنید، گفت: (( و صلى الله على محمد و آله اجمعین.)) و از منبر فرود آمد . گفتند: یا شیخ!جمعیت از دور و نزدیک آمده‏اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترک منبر مى‏گویى؟ گفت: (( هر چه ما مى‏خواستیم که بگوییم و آنچه پیامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر جز این است که همه کتب آسمانى و رسالت پیامبران و سخن واعظان، براى این است که مردم، یک گام پیش نهند؟ )) آن روز، بیش از این نگفت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

موش و سر خدا

روزى، یکى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بکردند و سر آن محکم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده کردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد که آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا که سر این حقه باز کنى .)) 

مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست کرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند کوشید نتوانست که سر حقه باز نکند . چون سر حقه باز کرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت: ((اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى کرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ ))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

آب دادن اسب، در حال نماز

ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت که به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ایران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، کوچک‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسیدند؛ اما محمد بیش‏تر در علم و احمد در عرفان. 

محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسیارى که داشت، از سوى خواجه نظام الملک طوسى، وزیر ملکشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظامیه، به ریاست بزرگ‏ترین دانشگاه اسلامى آن روزگار، یعنى نظامیه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏کرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏کردند. روزى به برادر کوچک‏تر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزدیک به این جا مى‏آیند تا در نماز به من اقتدا کنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو که در کنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى . )) احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود کرد و گفت: (( پس از این در نماز شما شرکت خواهم کردم و نمازم را با شما خواهم خواند.)) 

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

شاه شاهان

نوشته‏اند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت: 

- این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟ آیا گمان کرده‏اى که از ما بى‏نیازى؟ 

- آرى، بى‏نیازم . 

- تو را بى‏نیاز نمى‏بینم .بر خاک نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم . 

- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى . 

- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى‏اند؟ 

- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود کرده‏ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى‏کشند. برو آن جا که تو را فرمان مى‏برند؛ نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

سبب برترى

ابوالقاسم، جنید بن محمد بن جنید، ملقب به سید الطائفه، از بزرگان و مشاهیر عرفان است . اصلش از نهاوند و مقیم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پیاده به حج رفت . پایه طریقت و شیوه عرفانى او ((صحو)) یعنى هشیارى و بیدارى است؛ بر خلاف پیروان بایزید بسطامى که ((سکر)) یعنى ناهشیارى را پایه طریقت خود قرار داده‏اند . وى در طریقت عرفانى خود، سخت پایبند شریعت بود . اکثر سلسله‏هاى عرفانى، خود را به او منسوب مى‏کنند . جنید، در سال 297 ه.ق درگذشت. 

نقل است که جنید مریدى داشت که او را از همه عزیزتر مى‏شمرد و گرامى‏اش مى‏داشت . دیگران را حسد آمد . شیخ از حسادت دیگر مریدان، آگاه شد . گفت: ((ادب و فهم او از همه بیش‏تر است . ما را نظر در آن (ادب و فهم ) است . امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد .)) 

فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت: (( هر مرغ را، یکى بردارید و جایى که کسى شما را نبیند، بکشید و بیارید.)) همه برفتند و بکشتند و باز آمدند، الا آن مرید، که مرغ را زنده باز آورد. 

شیخ پرسید که چرا نکشتى؟ گفت:((شیخ فرموده بود که جایى باید مرغ را کشت که کسى نبیند، و من هر جا که مى‏رفتم حق تعالى مى‏دیدم .)) 

شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: ((دیدید که فهم او چگونه است و فهم دیگران چون؟ )) 

همه استغفار کردند و مقام آن مرید را بزرگ داشتند . - گزیده تذکرة الاولیاء، ص 299 298، با اندکى تغییر در واژگان .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

تعجب عزرائیل

سلیمان (ع) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مى‏نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى‏نگریست؟ سلیمان گفت: ((ملک الموت بود .)) ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد . 

سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى‏کردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج